- دسته : جالب و خواندنی,,
- تاریخ ارسال : شنبه 13 خرداد 1390
- بازدید : 671
هوس هاي مورچه ای
يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»
مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند.
مور را چون با عسل افتاد کار ------- دست و پايش در عسل شد استوار
از تپيدن سست شد پيوند او ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.»
گر جوي دادم دو جو اکنون دهم -------- تا از اين درماندگي بيرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»
شير و آدميزاد
يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود.
يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.»
شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.»
گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک است و زورش از همه بيشتر است.»
شير قهقه خنديد و گفت: « خيالتان راحت باشد، آدم که هيچي، اگر غول هم باشد تا من اينجا هستم از هيچ چيز ترس نداشته باشيد.»
اما شير هرگز از جنگل بيرون نيامده بود و هرگز در عمر خود آدم نديده بود. فکر کرد اگر از ميمون ها و شغال ها بپرسد آدم چييست به او مي خندند و آبرويش مي رود. حرفي نزد و با خود گفت فردا مي روم آنقدر مي گردم تا اين آدميزاد را پيدا کنم و لاشه اش را بياورم اينجا بيندازم تا ترس حيوانات از ميان برود. شير فردا صبح تنهايي راه صحرا را پيش گرفت و آمد و آمد تا از دور يک فيل را ديد. با خود گفت اينکه مي گويند آدميزاد وحشتناک است بايد يک چنين چيزي باشد. حتماً اين هيکل بزرگ آدميزاد است.
پيش رفت و به فيل گفت: « ببينم، آدم تويي؟ »
فيل گفت: « نه بابا، من فيلم، من خودم از دست آدميزاد به تنگ آمده ام. آدميزاد مي آيد ما فيلها را مي گيرد روي پشت ما تخت مي بندد و بر آن سوار مي شود و با چکش توي سرما مي زند. بعد هم زنجير به پاي ما مي بندد و يا دندان ما را مي شکند و هزار جور بلا بر سرما مي آورد. من کجا آدم کجا.»
شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم ولي مي خواستم ببينم يک وقت خيال به سرت نزند که اسم آدم روي خودت بگذاري.»
فيل گفت: « اختيار داريد جناب شير، ما غلط مي کنيم که اسم آدم روي خودمان بگذاريم.»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک شتر قوي هيکل و گفت ممکن است آدم اين باشد. او را صدا زد و گفت: « صبر کن ببينم، تو آدمي؟»
شتر گفت: خدا نصيبم نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار مي خورم و بار مي برم و خودم اسير و ذليل دست آدمها هستم. اينها مي آيند صد من بار روي دوشم مي گذارند و تشنه و گرسنه توي بيابانهاي بي آب و علف
مي گردانند بعد هم دست و پاي ما را مي بندند که فرار نکنيم. آدميزاد شير ما را مي خورد، پشم ما را مي چيند و با آن عبا و قبا درست میکند دست از جان ما هم بر نمي دارد، حتي گوشت ما را هم مي خورد.»
شير گفت: « بسيار خوب، من خودم مي دانستم . مي خواستم ببينم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و ميمونها و شغالها را بترساني.»
شتر گفت: « ما غلط مي کنيم. من آزارم به هيچ کس نمي رسد و اگر يک ميمون يا شغال هم افسارم را بکشد همراهش مي روم. من حيوان زحمت کشي هستم و ...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک گاو. با خود گفت اين حيوان با اين شاخهايش حتماً آدميزاد است. پيش رفت و از او پرسيد: « تو از خانواده آدميزادي؟»
گاو گفت: « نخير قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدميزاد دارم بيچاره مي شوم و نمي دانم شکايت به کجا برم. آدميزاد ماها را مي گيرد، شبها در طويله مي بندد و روزها به کشتزار مي برد و ما مجبوريم زمين شخم کنيم و گندم خرد کنيم و چرخ دکان عصاري را بچرخانيم آن وقت شير هم بدهيم و آخرش هم ما را مي کشند و گوشت ما را مي خورند.»
شير گفت: « بله، خودم، مي دانستم. گفتم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و حيوانات کوچکتر را بترساني، اين ميمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم مي ترسند.»
گاو گفت: « نه خير قربان، موضوع اين است که من با اين شاخ...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.»
شير با خود گفت: « پس معلوم شد آدميزاد شاخ ندارد و تا اينجا يک چيزي بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسيد به يک خر که داشت چهار نعل توي بيابان مي دويد و فرياد مي کشيد. شير با خود گفت اين حيوان با اين صداي نکره اش و با اين دويدن و شادي کردنش حتماً همان چيزي است که من دنبالش مي گردم. خر را صدا زد و گفت:« آهاي، ببينم، تويي که مي گويند آدم شده اي؟»
خر گفت: « نه والله، من آدم بشو نيستم. من خودم بيچاره شده آدميزاد هستم. و هم اينک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خيلي وحشتنا کند و همينکه دستشان به يک حيوان بند شد ديگر او را آسوده نمي گذارند. آنها ما را مي گيرند بار بر پشت ما مي گذارند. آنها به ما می گویند دراز گوش و مسخره هم مي کنند و مي گويند تا خر هست پياده نبايد رفت. آدمها آنقدر بي رحم و مردم آزارند که حتي شاعر خودشان هم گفته:
گاوان و خران باردار
به ز آدميان مردم آزار
شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم که تو درازگوشي اما من دارم مي روم ببينم آدمها حرف حسابي شان چيست؟»
خر گفت: « ولي قربان، بايد مواظب خودتان...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت. من مي دانم که چکار بايد بکنم.»
اما شير فکر مي کرد خيلي عجيب است اين آدميزاد که همه از او حساب مي برند، يعني ديگر حيواني بزرگتر از فيل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدري پيش رفت و رسيد به يک اسب که به درختي بسته شده بود و داشت از تو بره جو مي خورد. شير پيش رفت و گفت:« تو کي هستي؟ من دنبال آدم مي گردم.»
اسب گفت: « هيس، آهسته تر حرف بزن که آدم مي شنود. آدم خيلي خطرناک است، فقط شايد تو بتواني انتقام ما را از آدمها بگيري. آدمها ما را مي گيرند افسار و دهنه مي زنند و ما را به جنگ مي برند، به شکار مي برند، سوارمان مي شوند و به دوندگي وا مي دارند و پدرمان را در مي آورند. ببين چه جوري مرا به اين درخت بسته اند.»
شير گفت: « تقصير خودت است، دندان داري افسارت را پاره کن و برو، صحرا به اين بزرگي، جنگل به آن بزرگي.»
اسب گفت: « بله، صحيح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شير و گرگ و پلنگ...» شیر گفت: « حرف زدي، حيف که کار مهمتري دارم وگرنه مي دانستم با تو چه کنم، ولي امروز مي خواهم انتقام همه حيوانات را از آدميزاد بگيرم.»
شير قدري ديگر راه رفت و رسيد به يک مزرعه و ديد مردي دارد چوبهاي درخت را بهم مي بندد و يک پسر بچه هم به او کمک مي کند و شاخه ها را دسته بندي مي کند.
شير با خود گفت: ظاهراً اين بي بته ها هم آدميزاد نيستند ولي حالا پرسيدنش ضرري ندارد. پرسش کليد دانش است. پيش رفت و از مرد کارگر پرسيد: « آدميزاد تويي؟»
مرد کارگر ترسيد و گفت: « بله خودمم جناب آقاي شير، من هميشه احوال سلامتي شما را از همه مي پرسم.»
شير گفت: « خيلي خوب، ولي من آمده ام ببينم تويي که حيوانات را اذيت مي کني و همه از تو مي ترسند؟»
مرد گفت: « اختيار داريد جناب آقاي شير، من واذيت؟ کسي همچو حرفي به شما زده ؟ اگر کسي از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حيوانات هم هستم. من براي آنها خدمت مي کنم، اصلا کار ما خدمتگزاري است منتها مردم بي انصافند و قدر آدم را نمي دانند. شما چرا بايد حرف مردم را باور کنيد، از شما خيلي بعيد است، شما سرور همه هستيد و بايد خيلي هوشيار باشيد.»
شير گفت: « من ديدم فيل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکايت دارند، ميمونها و شغالها از تو مي ترسند و همه مي گويند آدميزاد ما را بيچاره کرده.» مرد گفت: « به جان عزيز خودتان باور کنيد که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فيل با اينکه حيوان تنه گنده بي خاصيتي است بايد شرمنده محبت من باشد. ما اين حيوان وحشي بياباني را به شهر مي آوريم و با مردم آشنا مي کنيم، به او علف مي دهيم، او را در باغ وحش پذيرايي مي کنيم. همان شتر را مانگاهداري مي کنيم، خوراک مي دهيم، برايش خانه درست مي کنيم. چه فايده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر براي برهنگان لباس تهيه مي کنيم. اسب را ما زين ولگام زرين و سيمين برايش مي سازيم و مثل عروس زينت مي کنيم. بعد هم ما زورکي از کسي کار نمي کشيم. گاو و خر را مي بريم توي بيابان ول مي کنيم ولي خودشان راست مي آيند مي روند توي طويله. آخر اگر کسي راضي نباشد خودش چرا بر مي گردد؟ شما حرف آنها را در تنهايي شنيده ايد و مي گويند کسي که تنها پيش قاضي برود خوشحال مي شود. آنها که حالا اينجا نيستند ولي اگر مي خواهيد يک اسب اينجا هست بياورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگوييد درست است. ملاحظه بفرماييد ما هيچ وقت روي شير و پلنگ بار نمي گذاريم. چونکه خودشان راضي نيستند. ما زوري نداريم که به کسي بگوييم، اصلا شما مي توانيد باور کنيد که من با اين تن ضعيف بتوانم فيل را اذيت کنم؟ من که به يک مشت او هم بند نيستم.»
شير گفت: « بله، مثل اينکه حرفهاي خوبي بلدي بزني.»
مرد گفت: « حرف خوب که دليل نيست ولي ما کارهايمان خوب است. باور کنيد هر کاري که از دستمان برآيد براي مردم مي کنيم. حتي درست همين امروز به فکر افتاده بودم که بيايم خدمت شما و پيشنهاد کنم که براي شما يک خانه بسازم، آخر شما سرور حيوانات هستيد و خيلي حق به گردن ما داريد.»
شير پرسيد: « خانه چطور چيزيست؟»
مرد گفت: « اگر اجازه مي دهيد همين الان درست مي کنم تا ملاحظه بفرماييد که ما مردم چقدر مردم خوش قلبي هستيم. شما چند دقيقه زير سايه درخت استراحت بفرماييد.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و ميخ را بياور.
پسرک اسباب نجاري را حاضر کرد و مرد فوري يک قفس بزرگ سرهم کرد و به شير گفت: « بفرماييد. اين يک خانه است. فايده اش اين است که اگر بخواهيد هيچ کس مزاحم شما نشود مي رويد توي آن و درش را مي بنديد و راحت مي خوابيد. يا بچه هايتان را در آن نگهداري مي کنيد و وقتي در اين خانه هستيد باران روي سرتان نمي ريزد و آفتاب روي سرتان نمي تابد و اگر يک سنگ از کوه بيفتد روي شما نمي غلطد براي شما که سالار و سرور حيوانات هستيد داشتن خانه خيلي واجب است. البته همه جور خانه مي شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرماييد توي خانه ببينم درست اندازه شما هست؟»
شير هر چه فکر کرد ديد آدميزاد به نظرش چيز وحشتناکي نيست و خيلي هم مهربان است. اين بود که بي ترس و واهمه رفت توي قفس و مرد نجار فوري در قفس را بست و گفت « تشريف داشته باشيد تا هنر آدميزا را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد« پشت ديوار قدري آتش روشن کن و آفتابه را بياور.» بعد خودش آمد پاي قفس و باشير صحبت کرد و گفت: « بله. اينکه مي گويند آدميزاد فلان است و بهمان است مال اين است که هيکل آدميزاد خيلي نازک نارنجي است اما مغز آدميزاد بهتر از همه حيوانات کار مي کند. شما آدميزاد را خيلي دست کم گرفته ايد که از توي جنگل راه مي افتيد مي آييد پوست از کله اش بکند، آدميزاد صد جور چيزها اختراع کرده که براي خودش فايده دارد و براي بدخواهش ضرر دارد. البته چنگ و دندان شما خيلي خطرناکتر است و اگر همه حيوانات از ما مي ترسند براي همين چيزهاست. حالا من با يک آفتابه کوچک بي قابليت چنان بلايي بر سرت بياورم که تا عمر داري فراموش نکني و ديگر درصدد انتقام جويي برنيايي.» بعد صدايش را بلند کرد و گفت: « پسر، آفتابه را ببار.»
مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالاي سر قفس شروع کرد به ريختن آب جوش روي سر و تن شير.
شير فرياد مي کرد و براي نجات خود تلاش مي کرد ولي هر چه زور مي زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اينکه همه جاي بدن شير از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسيد گفت:« بله، من مي توانم تو را در اين قفس نگاه دارم، مي توانم تو را نفله کنم، مي توانم پوست از تنت بکنم اما نمي کنم تا به جنگل خبر ببري و حيوانات نخواسته باشند با آدمها زور آزمايي کنند. خودم هم برايت در قفس را باز مي کنم، اما اگر قصد بدجنسي داشته باشي صدجور ديگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت ديگر خونت به گردن خودت است.
مرد در قفس را باز کرد و شير از ترسش پا به فرار گذاشت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توي جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله مي کرد. دوسه تا شير که در جنگل بودند او را ديدند و پرسيدند: « چه شده، چرا اينطور شدي؟»
شير قصه را تعريف کرد و گفت: « اينها همه از دست آدميزاد به سرم آمد.» شيرها گفتند: « تو بيخود با آدميزاد حرف زدي و از او فريب خوردي. بايستي از او انتقام بگيريم. آدميزاد تو را تنها گير آورده، با دشمن نبايد تنها روبرو شد، اگر با هم بوديم اينطور نمي شد. گفت: « پس برويم.»
سه شير تازه نفس جلو و شير سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسيدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شيرها سر رسيدند. پسرک موضوع را فهميد و ديد وضع خطرناک است. فوري از يک درخت بالا رفت و روي شاخه درخت نشست.
شيرها وقتي پاي درخت رسيدند گفتند حالا چکنيم. شير سوخته گفت: « من که از آدم مي ترسم. من پاي درخت مي ايستم شماها پا بر دوش من بگذاريد، روي هم سوار شويد و او را بکشيد پايين تا با هم به حسابش برسيم.»
گفتند: « ياالله». شير سوخته پاي درخت ايستاد و شيرهاي ديگر روي سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار ديد نزديک است که شيرها به او برسند و هيچ راه فراري ندارد. ناگهان فکري به خاطرش رسيد و به ياد حرف استادش افتاد و فرياد کرد: « پسر، آفتابه را بيار.»
شيرها دنبال او دويدند و گفتند: « چرا در رفتي؟ نزديک بود بگيريمش.»
شير گفت: چيزي که من مي دانم شما نمي دانيد. من تمام اسرار آدميزاد را مي دانم و همينکه گفت « آفتابه را بيار» ديگر کار تمام است. اين بدبختي هم که بر سر من آمد مال اين بود که ما نمي توانيم آفتابه بسازيم. آدمها داناتر از ما هستند و کسي که داناتر است به هر حال زورش بيشتر است.
این نظر توسط محسن در تاریخ 1390/3/30/1 و 20:58 دقیقه ارسال شده است | |||
[Comment_Gavator] |
سلام آقا میلاد اغراق نمیکنم واقعا دهکده زیبایی دارین بهتون تبریک میگم. به مطالب خوبتون اضافه کنین. "ممنون" |